با موی به خانه شدم پدر گفت:
«منصور کدام است اندر میانه»
پس به بدیع گفت: این سه بیت را به عربی ترجمه کن. او لحظهای فکر کرد و سپس آنها را به عربی ترجمه کرد. وقتی صاحب عباد سرعت عمل در نظم و طبع روشن او را دید، به تربیت او توجّه کرد و او را مورد عنایت خاصّ خود قرار داد. او از همهی فضلا و شیواسخنان برتر شد و آوازهی دانش او در سرزمینهای دور منتشر شد.
حکایت سوم: بدیههگویی فرّخی
حکیم فرّخی، قدرت طبع او و آثاری که به وجود میآورد، زیور و زیبایی سخن شده بود. او در زمان سلطان یمینالدّوله، از بزرگان شعرا و فاضلان بنام بود. ابتدا در صنعت سخنپردازی و معانی کوشش میکرد و از همانندان خود بالاتر رفت و سرانجام شعری و نثری که به ظاهر آسان بود، ولی نظیر آن را نمیتوان گفت، ایراد کرد. در زمان یمینالدّوله، جوایز و مال بسیاری جمع کرد و تصمیم گرفت برای تماشای سمرقند سفر کند. به نزدیک سمرقند که رسید، دزدان به او حمله کردند و همهی مال او را بردند و تنگدست شد. بنابراین، خود را در انظار مردم ظاهر نکرد و ناشناس ماند. چند روزی اقامت کرد و برگشت. وقتی به غزنین آمد، به سلطان گفت: به دیدن سمرقند رفته بودم، امّا گرفتار دزدان شدم و از احوال خود برای پادشاه گفت. سلطان سؤال کرد: سمرقند را چگونه دیدی؟ او بدون آمادگی، قطعهای را گفت:
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
همه نعیم، سمرقند، سر به سر دیدم
نظاره کردم در باغ و راغ وادی و دشت
چو بود کیسه و جیب من از درم خالی
دلم ز بیدرمی فرش خرّمی بنوشت
بسی ز اهل هنر بارها به هر شهری
شنیده بودم کوثر یکی است جنّت هشت
هزار کوثر دیدم هزار جنّت بیش
ولی چه سود چو من تشنه باز خواهم گشت
چو دیده نعمت ببیند به کف درم نبود
سر بریده بود در میان زرّین طشت
سلطان از این قطعه خوشش آمد و دستور داد صورت چیزهایی که از او دزدیده بودند را بنویسد و همهی آنها را از خزانه به او دادند.
حکایت چهارم: زن بخشنده
مادر حاتم طایی زنی بخشنده و گشادهدست بود. او همهی اموال خود را به مستحقّان میداد تا اینکه برادران، او را از تصرّف اموال خود بازداشتند و به او گفتند: اسراف میکنی و اموال تلف میشود. وقتی یک سال گذشت و رنج بیچیزی را کشید، یک رمه شتر به او دادند و گفتند: دیگر در بخشندگی زیادهروی نمیکند. در این بین، زنی از قبیلهی هوازن به نزد او آمد و انعام طلب کرد. مادر حاتم رمهی شتر را تماماً به او بخشید. او گفت: در این مدّت که رنج بیچیزی کشیدهام، با خود عهد کردهام که هرچه دارم به نیازمندان ببخشم و هیچ کس را از خود محروم نکنم.
حکایت پنجم: یحیی برمکی و نامهی جعلی
یحیی خالد برمکی و عبدالله مالک خزاعی با هم دشمن بودند و پیوسته در اندیشهی برانداختن هم بودند. هارونالرّشید به عبدالله مالک توجّه بیشتری داشت. ولایت ارمینیه را به او داد. یکی از دبیران که بیکار شده بود، نامهای از زبان خالد به مالک در باب خود نوشت. نوشت که: این دبیر، مردی دانا و شایسته است و از خدمتگذاران من است، او را به خدمت تو فرستادم تا در حقّ او لطفی کنی و آن دبیر از دشمنی بین این دو بیخبر بود و میخواست با این نیرنگ کار خود را درست کند. وقتی نامه به عبدالله رسید، او را به حضور خواست و به او گفت: «دور از عقل است نامهی ساختگی نشان دادن!» دبیر خود را نباخت و گفت: یحیی زنده است و تا نزد او راهی نیست، قاصدی بفرستید تا معلوم کند. سپس مرا دروغگو بنامید. عبدالله مالک گفت: باید تو را توقیف کنم تا به یحیی نامهای بفرستم. اگر تو راست گفته باشی، در حقّ تو احسان زیادی میکنم و اگر دروغ باشد، تو را تنبیه میکنم. پس نامهای به یحیی فرستاد و در آن حکایت را نوشت و منتظر جواب بود. یحیی وقتی آن نامه را خواند، فهمید که آن مرد خیلی تنگدست و در مضیقه بوده تا اینچنین جرأتی به خود داده است. پس فوراً جواب نوشت که ما این گستاخی را کردهایم و هدف، برقرار کردن دوستی و از بین بردن کدورت است. یحیی سپس از ندیمان خود پرسید: اگر کسی از دیوان امیر نامهای دروغ بنویسد، سزای او چیست؟ همه گفتند: دست او را باید برید و او را رسوا کرد. یحیی گفت: نه، این سخن کریمان نیست. بیچاره به اعتماد بخشش ما چنین جرأتی کرده و داستان نامهی جعلی آن مرد را توضیح داد. همهی حاضران از کمال بخشش او تعجّب کردند و چون نامه به عبدالله رسید، آن دبیر را مورد بخشش قرار داد و به او دویستهزار درهم و هدایایی بسیار داد و آن بیچاره به خاطر کرم و خلق یحیی، از رنج و زحمت نجات یافت.
حکایت ششم: تنگدلی پیغمبر (ص)
عایشه میگوید: پیامبر (ص) یتیمی را مورد دلسوزی و تربیت خود قرار دادند. روزی آن یتیم، فوت کرد. پیامبر (ص) بسیار ناراحت شدند و یک شبانهروز دست از غذا کشیدند. گفتم: یا رسولالله! چرا اینقدر تنگدلی میکنید؟ اگر دستور بفرمایید، یتیمی دیگر میآوریم. پیامبر فرمودند: ناراحتی من به خاطر آن است که آن کودک بدخو بود و من بر بدخویی او صبر میکردم و ثواب میبردم، امّا دیگر این ثواب به دست نخواهد آمد.
حکایت هفتم: حاتم طایی و برادر او