از بیم، چنین بیمارم تصویرم و بر دیوارم / نشنوده کسی گفتارم دیری که مصوّر بودم
تا زاده شدم، تا ماندم آغاز و دوامش خواندم، / وین حکم، به ناحق راندم پایان مکرر بودم
( مجموعهی اشعار، خطی ز سرعت و از آتش، در لجّهی سرگردانی، صفحه ۵۶۷ )
تشبیه ” سرگردانی ” به ” لجّه ” تشبیه خویشتن خویش به ” گوی” در شناوری و ‘’ محکومیت مقدر'’ قائل شدن در برابر روزگار، در جا زدن و یک جا ماندن در مفهوم بیت :
نی غرقه شدم، نی رَستم، نی راه کران دانستم؛
نی هیچ فراتر جستم نی هیچ فروتر بودم
باز آفرینی همین مضمون در بیت بعد و بود و نبود خویش را برابر دانستن، حکایت از انفعال زن و تسلیم او در برابر چیزی است که روزگار برایش رقم می زند. آوردن واژه هایی چون ” مطرود، قربانی، تعظیم کنان ” سندی دیگر بر این تسلیم بی چون و چراست و این احساس ضعف را شاعر در این بیت به تصویر می کشد که:
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
با خوردی و خفتی، راضی / با گفت و شنفتی، راضی
بالا نه و جفتی، راضی / مانای کبوتر بودم
سپس بر شمردن عواملی که باعث ایجاد ضعف و تسلیم شده است، شکوه از نبود سرمایهی مادی، فقدان سرمایه های معنوی ظاهری، موثر نبودن در زندگی و عدم تمایز میان وجود او که تشبیه به ‘’ سنگ'’ شده با ‘’ گوهر'’ که می توانست ذات وجودی او باشد. اشاره به بیمار شدن از سر بیم که مبین اضطراب زن است. نقش بر دیوار انگاشتن وجود خویش که کسی را یارای شنیدن گفتار او نیست. شکوه از همسانی در زادن و مردن، آغاز قائل نشدن برای خویش و تکرار هموارهی پایانی که نشان دهندهی زنی بدون قدرت تصمیم گیری، اظهار نظرو اظهار وجود است؛ تصویر زنی را ترسیم کرده است که انسانیت و ملزومات آن از وجود وی سلب شده و او را به حالت انفعال و تسلیم از سر اجبار درافکنده است.
سیمین بهبهانی در شعر « بگذار اعتراف کنم » سخن از تسلیم گفته است اما تلویحاً مکانیسمی دفاعی را مطرح کرده و چند بیت پس از آن خود توسل به زور را خواهان است، این شعر نامهی زنی است که به استناد عنوان آن اعتراف نامهی عشق زن برای محبوب خویش است شاعر این گونه سروده است:
بگذار اعتراف کنم
بگذار اعتراف کنم: تن توسن است و رام تو نیست/ پرواز دل ولی به خدا جز در هوای بام تو نیست
می خواستم سلام کنم پیش از سخن به نامه، ولی/ دیدم که در کلام دلم یک واژه بی سلام تو نیست
بن بست ذهن ساده ی من پُر عطر پیچ و یاسمن است / این است کوچه ای که در او غیر از طنین گام تو نیست
قلب است و روسیاه دلم اما به فرصتیش که هست/ خاموش بادو بی ضربان ضربش اگر به نام تو نیست
انگور های باغ عَـدََن شد وامدار دیده ی من/ مستی مباد با نگهم گر باده اش به جام تو نیست
در سینه قلب پُر تپشم بی تاب، هر نفس به نفس/ سر می زند که تن ز چه رو هم صحبت مدام تو نیست
این سان که توسن است تنم تسلیم را رضا ندهد/ در اضطرار اگر ببری بی اذن من، حرام تو نیست!
با پای خود نیامد اگربندش بزن به خانه ببر/ خرگوش خسته را که دگر دانم سزای دام تو نیست
عشق منی که از تو سخن در نامه ام تمام نشد/ زیرا که شور صد غزلم یک ذرّه از تمام تو نیست
( مجموعهی اشعار، یک دریچه آزادی، بگذار اعتراف کنم، صفحه ۹۲۷ )
مشخصه های بیانی موجود در این شعر که به ساخت انگاره ها و تصاویر انجامیده است را بر می شمریم؛ تشبیه ” تن ” به توسن در سرکشی و رام نشدن، تشبیه ” دل ” به ” پرنده ” در پرواز در هوای بام یار، تشبیه ” ذهن ” به ” بن بست ” و ” کوچه ” که عطر گلها و صدای گام های محبوب در آن می پیچد یادآور شعری از سرشک است که می توان در زمرهی عاشقانه های او بدان اشاره کرد سرشک در شعر” خوشا پرنده ” همین مضمون را به تصویر کشیده است:
خوشا پرنده
خوشا پرنده که بی واژه شعر می گوید
گذر به سوی تو کردن ز کوچهی کلمات
به راستی که چه صعب است و مایهی آفات
چه دیر و دور و دریغ
خوشا پرنده که بی واژه شعر می گوید
ز کوچهی کلمات
عبوری گاری اندیشه است و سدّ طریق
تصادفات صداها و جیغ و جار حروف
چراغ قرمز دستور و راهبند حرق
تمام عمر بکوشم اگر شتابان من
نمی رسم به تو هرگز از این خیابان من
خوشا پرنده که بی واژه شعر می گوید»۷
همه چیز را برای محبوب خواستن؛ از آن جمله ” تپیدن دل برای جانان و غیر از قلب و روسیاه دانستن دل، مستی چشم که انگورهای باغ عدن مستی فزایی خود را وامدار آن چشم ها هستند"، اگر نه برای محبوب است ارزشمند نخواهد بود، تشبیه ” سینه ” به قفس و ” قلب ” به مرغ گرفتار آمده در آن که خویشتن به در و دیوار قفس می کوبد از آن روکه هم صحبت مدام یار نیست، اشاره به توسنی تن و عدم رضایت به تسلیم شدن در برابر محبوب سپس مباح دانستن بردن تن به اضطرار و بی اذن و اجازه شاعر، حتی به بند کشیدن تن و به الحاح و عتاب بردن آن ، تشبیه خویش به ” خرگوش ” که پذیرنده و تسلیم شنونده است؛ همه حکایت از تسلیم محض بودن زن به یار دارد اگر چه به آرایه ها و صنایع تلویحاً به سرکشی و توسنی اشاره رفته باشد.
سیمین همین مضمون را در شعر « آنان که خاک را »۸ از مجموعهی « تازه ها » باز آفریده است که از آوردن آن در این مقال صرف نظر می کنیم.
در این غزل سخن از شرم و حیای زنانه است سیمین غزل را این گونه سروده است:
یک سحر
سحری ز دلنوازی ز دلم در آ و بنشین / به کنار خود به بازی بنشان مرا و بنشین
من اگر ادب پسندم، ننشینم و نخندم / تو ز لطف رخصتم ده، که بیا بیا و بنشین
همه دشمنند و بد سر، که زنند حلقه بر در / به رخ حسود مگشا، در این سرا و بنشین
چو حیا کنم حذر کن، به ملامتم نظر کن / که ز سبز جامه چون گل، به صفا در آ و بنشین
شنوند اگر خروشم، تو به بوسه کن خموشم / نفسی مکن لب خود، ز لبم جدا و بنشین
چو ز دست رفته باشم، ببر تو خفته باشم / تو به خنده گو که کامم ز تو شد روا و بنشین
نه، من این نمی توانم، که به شرم بسته جانم / تو به خانه ام گر آیی، به حیا گرا و بنشین.
( مجموعهی اشعار، مرمر، یک سحر، صفحه ۳۳۱ )
سبز جامه در بیت چهارم استعاره از ” ساقه و غلاف گل ” که جامهی گل انگاشه شده است، گفتگوی با محبوب و سخن از معاشقه با یار و توصیفات آن و پایان بردن غزل با اذعان به شرم و طلب حیا از محبوب تصاویری است که شاعر از شرم و حیای زنانه ترسیم نموده است.
دوستت می دارم