(شهابی، ۱۳۶۹ : ۷۳)
نظامی می گوید :
فــــــرستاد تــا لشگر از هر دیار روانه شود بـــــــــر در شهریار
ز مصر و ز افرنــجه و روم و روس شد آراسته لشگری چون عروس
چـــــو انبوه شد لــشگر بیکران عدد خــــواست از نام نامآوران
خبر داد عارض که سیصد هـزار برآمــــــد دلیران مفــرد سوار
(نظامی گنجوی، ۱۳۸۸ :۸۹)
چند جنگ عظیم واقع شد و آخر شکست بر لشکر دارا افتاد و دارا منهزم وبه آذربایجان گریخت. اسکندر لشکر از عقب بیاورد. و چون لشکر و رعایا از جور دارا به تنگ آمده بودند او را زیاده امدادی نمی نمودند و دست اسکندر قوی شد و دارا از آذربایجان به فارس آمد و اسکندر از عقب او در رسید. دارا لشکر عراق و فارس را جمع نموده و دوباره جنگ آغازشد .
اسکندر در جنگ با دارا مانند جنگ او با زنگبار از در خدعه بر می آید. وزیران دارا به نام ماهیار و جانوسیار که به قول نظامی از دارا کینه در دل داشتند ،شبانه با اسکندر تبانی کرده و به قتل دارا با او بیعت کردند.« و روز دیگر در حربگاه در پای علم چون لشکر به محاربه مشغول شدند، وزیران خنجری بر پهلوی دارا زدند و او را به قتل آوردند.»
(بویس ، ۱۳۷۵ : ۲۸۶)
بخواهـــیم فـــــردا بـر او تاختن ز بیـداد او ملــک پرداختن
یک امشب به کوشش نگهدار جای که فردا مخالف درآید ز پای
چو فــــردا علم برکــشد در مصاف خورد شربت تیـــغ پهلو شکاف
ولیکن بــــه شرطی که بر دسترنج به ما بر گشاده کنی قفل گــنج
ز ما هـــــــر یکی را تـــوانگر کنی به زر کار ما هر دو چون زر کنی
سکندر بـــدان خـواسته عهد بـست بــه پیمان درخـواسته داد دست
(نظامی گنجوی ، ۱۳۸۸ :۱۰۱)
« دارا سرنگون از روی زین بر زمین افتاد و در خون خود غلطید . قاتلان به نزد اسکندر آمدند و صورت واقعه بازنمودند. اسکندر متوجّه قلب دارا شد و چون دارا را بدان حال بدید بفرمود تا قاتلان را بگرفتند و خود از مرکب پیاده شد و بر بالین دارا آمد و بنشست و سر او را از خاک برداشت و بر ران خود نهاد. »
(طرسوسی، ۱۳۵۶ : ۴۲۱ )
سر خسته را بر سر ران نهاد شب تیره بر روز رخشان نهاد
(نظامی گنجوی ، ۱۳۸۸ :۱۰۳)
اسکندر با او به مهربانی رفتار کرد و گفت اگر دارا سر می افراخت و زنده می شد اسکندر بنده ی او می شد و چاکری پیشه می ساخت .
« دارا هم با او به لطف و مدارا سخن می گفت از او چند حاجت خواست و وصیّت کرد اسکندر نیز از او هر چه گفت پذیرفت و پذیرنده برخاست گوینده گفت .»
(زرّین کوب ، ۱۳۸۶ : ۱۸۱ )
پس از آن دارا به اسکندر گفت مرا دختری است صاحب جمال که او را روشنک نام است. باید او را در حباله ی خود آوری و عزیز داری تا چون فرزندی آید پادشاهی بدو رسد و دولت از این خاندان بیرون نرود. خویشان و متعلّقان مرا از پایه نیندازی.آیین مرا در سلطنت نگاه داری. قاتلان مرا به قتل آوری. بر دنیا و عمر و سلطنت اعتمادی ننمایی و از من عبرت گیری.این را گفت و درگذشت.
داستان حملهی اسکندر به ایران و چگونگی رخدادهای آن که در اسکندر نامهی نظامی یکی از بلند ترین ژانرهای داستان را به وجود آورده در کتاب آیین اسکندری حسب معمول تنها در یک بیت به آن اشاره شده است :
وزآن پس به نیروی دست قوی ز دارا ستد مسند خــــــسروی
(عبدی بیگ شیرازی ، ۱۹۷۷م: ۳۷)
۵-۱۴. کینه توزی اسکندر نسبت به زرتشتیان
کینه توزی اسکندر نسبت به زردشتیان و سرکوب و کشتار آنان از نکاتی است که در حملهی او به ایران عجیب به نظر می رسد . او که فقط داعیهی جهانگیری داشت و در حمله به سرزمین های مختلف زیاد کاری به کار توده ی مردم و ادیان نداشت کمر کینه به نابودی زرتشتیان در ایران می بندد .
عبدی بیگ شیرازی در آیین اسکندری نخستین اقدام اسکندر را بعد از سقوط دارا ، کشتار زرتشتیان عنوان می کند و می گوید :
ازآن پس به زردشتیان برد دست نه آتش بماند و نه آتش پرست
(عبدی بیگ ، ۱۹۷۷ م:۳۷)
نظامی داستان بر خورد و سرکوب زرتشتیان ایران و ویران ساختن آتشکدههای ایرانیان را به نحو بارزی گزارش می دهد. حسب ظاهر بهانهای که او برای این اقدام خود دارد نوعی جهاد دینی برای گسترش اندیشههای هلنیستی است . امّا در عمل قصد او تصاحب موقوفات وغارت اماکن دینی ایرانیان بوده است :
( اینجا فقط تکه ای از متن فایل پایان نامه درج شده است. برای خرید متن کامل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )
سکندر بفرمــــــــود که ایرانیان گشایند از آتش پرسـتی مــیان
همان دین دیرینه را نـــــو کنند گرایش سوی دیـن خسرو کنند
مغان را به آتش سپارنــــد رخت بــرآتشکده کار گیرنــد سخت
چنان بود رسم اندرآن روزگــــار کــــه باشد در آتشگه آمـوزگار
کند گنج هایی در او پــای بـست نباشد کـسی را بدان گنج دست
توانگر که میراث خواری نداشــت بر آتشکده مال خود را گـذاشت
بدان رسم کـــــآفاق را رنـج بود هــر آتشکده خانه ی گـنج بود
ســـکندر چو کرد آن بناها خراب روان کرد گنجی چو دریـای آب
بــر آتشگــــهی کو گذر داشتی بنا کندی آن گنج بــــرداشتی
(نظامی گنجوی، ۱۳۸۸: ۱۳۰)
علاوه بر آن اسکندر برای توجیه این غارتگری خود و آرایش این دزدی در برابر نظّارگیان تاریخ به آن رنگ ولعاب دینی می دهد و اقدام به براندازی فرهنگ ایرانیان باستان و بر انداختن رسم و آیین های مردم ایران می نماید :
دگر عادت آن بود کآتش پرســت همه سالــه با نوعروسان نشست
بــــه نوروز جمشید و جشن سده کــــــه نو گشتی آیین آتشکده
ز هـــر سو عروسان نادیده شـوی ز خانه برون تاختندی بــه کوی
رخ آراسته دست ها در نــــــگار به شادی دویدندی از هـــر کنار
مغانه مـــــــی لعل بــــرداشته به بـــــــاد مغان گردن افراشته
ز برزین دهقان و افسون زنـــــد بـــــرآورده دودی به چــرخ بلند
همه کـــارشان شوخی و دلـبری گـــه افـسانه گویی گه افسونگری
فرو هشته گیسو شکن در شــکن یکی پایکوب و یـــکی دستزن
(همان:۱۳۱)
« اسکندر ضمن دشمنی با دین ایرانیان کمر به نابودی فرهنگ این سرزمین نیز می بندد. اما دیری نمی گذرد که او خود مغلوب و مقهور این فرهنگ می شود و عملاً در میدان نبرد فرهنگی شاه جویای نام مغلوب فرهنگ و هنر این سرزمین می شود.»
(بویس ، ۱۳۷۵ : ۵۱۱)
سرســال کـــــز گنبد تیـــز رو شعار جــــهان را شدی روز نــو
یکی روزشان بودی از کــوه و کاخ به کام دل خویش میـدان فـراخ