فصل یکم: نقادی متافیزیک
۱-۱) نقد متافیزیک
۱-۱-۱) معنای متافیزیک
امروزه اصطلاح متافیزیک توسط فیلسوفان در معانی مختلفی بهکار برده می شود. اما آنچه که می تواند تا حدودی محل اجماع باشد، این است که تاریخ اندیشه غرب از سقراط تا نیچه را به طور کلی تاریخ اندیشه متافیزیکی مینامند. اما همواره توصیف این تاریخ وتبیین خصلت های اندیشه متافیزیکی محل اختلاف منتقدان متافیزیک بوده است. بازگشت به خاستگاه یونانی متافیزیک می تواند به فهم این اصطلاح کمک کند. واژه Meta در یونای به معنای «وراء »یا «بعد از»می باشد. در آثار ارسطو بعد از مباحث مربوط به طبیعیات مباحثی آورده شده که در ذیل هیچ یک از بخشهای قبلی قرار نمیگرفت. از این رو آنها را تحت عنوان متافیزیک نام گذاری کرده اند که در واقع اشاره به مباحثی دارد که بعد از طبیعیات آورده شده است. درعین حال ارسطو موضوع متافیزیک را بررسی احکام وجود به ما هو وجود میدانست و درمتافیزیک خود به مسائلی همچون علت و معلول، وحدت و کثرت، جوهر و عرض و … پرداخت. بنابراین میتوان گفت که متافیزیک ارسطویی در معنایی دیگر نیز می تواند متافیزیک نامیده شود. چرا که مباحث متافیزیک ارسطو مبنا و بنیاد مباحث مربوط به طبیعیات اند و بنابراین فراتر از طبیعیات قرار دارند. و بسیاری از مسائل بنیادی که امروزه آنها را به طور عام مسائل فلسفی مینامیم، محتوای متافیزیک ارسطویی را تشکیل میداد.
( اینجا فقط تکه ای از متن فایل پایان نامه درج شده است. برای خرید متن کامل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )
امارفته رفته در قرون وسطی متافیزیک معنای اختصاصی تری نیز به خود گرفت. برای مثال از زمان توماس آکویناس، متافیزیک تبدیل به دانشی شد که موضوع آنها موجودات غیرمادی و مباحثی همچون خداوند، فرشتگان، جوهر وغیره بودند. در عین حال دارای جایگاهی بود که سایر علوم اصول خود را از آن میگرفتند و به این معنا نیز متافیزیک نامیده میشد که ورای طبیعیات بود.(Horvard, 2000: 291)
با دکارت نیز متافیزیک جایگاه متفاوتی پیدا کرد. هم به این معنا که دکارت تغییرات اساسی معرفتشناسانه و هستیشناسانه را ایجاد کرد و هم اینکه جایگاه متافیزیک را دچار تغییر نمود. دکارت به پیکو که «اصول فلسفه» را به فرانسوی ترجمه کرده است، مینویسد:
«پس کل فلسفه مانند درختی است که ریشه اش متافیزیک، بدنه آن فیزیک و شاخه هایی که از بدنه میآیند سایر علوم اند.»Descartes, 1985: 186) )
آنچه که در اینجا حائز اهمیت است تعاریف ارائه شده توسط یکایک فلاسفه از متافیزیک نیست، بلکه ویژگیهای کلی اندیشۀ آنان است که متفکران پساکانتی در قالب نقد متافیزیک آن را بیان می کنند. هم کانت و هم متأخران او هریک از جنبه ای خاص ویژگیهای متافیزیکی اندیشیدن را مورد بررسی قرار می دهند و خصلتهای مهم اندیشه متافیزیکی را به شیوه های گوناگون تعیین می کنند. بنابراین باید گفت که واژه متافیزیک را در دو معنا میتوان بهکار برد. معنای اول همان شاخۀ شناخته شده از فلسفه تحت عنوان فلسفۀ اولی است که موضوع پژوهش آن احکام موجودات، موجودات غیرمادی و همچنین در معنای جدیدتر آن مسائل مربوط به معرفت شناسی است. و معنای دوم آن به ویژگی های بنیادین اندیشه غربی از سقراط تا نیچه مربوط می شود. پس به طور کلی باید گفت که سنت متافیزیکی دارای قواعد خاص و پیش فرض هایی درباره ماهیت شناخت و حقیقت است و « به طبیعت بنیادین واقعیت و متعاقبا اصول بنیادینی که میتوانند پایه ای برای طبیعت آن واقعیت به شمار آیند می پردازد.» (سجویک، ۱۳۹۰: ۹۱). حال توصیف این قواعد و پیشفرضها در ترمینولوژی های متفاوت فیلسوفان منتقد متافیزیک با یکدیگر متفاوت است.
هایدگر ویژگی مهم تاریخ متافیزیک را غفلت از هستی[۱] میداند. از نظر او گرچه متفکران متافیزیک به زعم خود به هستی میپرداختند اما به شیوه های گوناگون هستی را به هستنده [۲] تقلیل دادهاند. متافیزیک هرگز به پرسش درباب حقیقت هستی پاسخ نمیگوید، چرا که اصلاً چنین پرسشی را مطرح نمیکند. بهزعم هایدگر هنگامی که متافیزیک از وجود سخن میگوید مرادش چیزی نیست جز موجودات در کلیت آنها یا موجود به ماهو موجود.(هایدگر، ۱۴۰:۱۳۸۳) نگاه خاص هایدگر به تاریخ متافیزیک سبب می شود که نیچه را نیز بهخاطر ستیز او با مفهوم هستی به متافیزیکی اندیشیدن متهم کند و تاریخ فلسفه را از افلاطون تا نیچه متافیزیکی بداند. (schalow, Denker, 2010: 185) بنابراین آشکار است که با توجه به آرای مختلف میتوان به طرق گوناگون به نقادی اندیشه متافیزیکی پرداخت. در هر حال مراد ما در این رساله از نقادی متافیزیک، نقد این معنای دوم از متافیزیک میباشد.
۲-۱-۱) کانت و نقد متافیزیک
میتوان گفت که کانت نخستین فیلسوفی بود که به طور جامع نقادی متافیزیک در هر دو معنای آن ( چه فلسفه اولی و چه شیوۀ خاص اندیشۀ غربی و پیشفرضهای آن) را در دستور کار خود قرار داد. گرچه در این بین نمی توان از نقش هیوم در به چالش کشیدن پیشفرضهای متافیزیکی غفلت نمود، اما این کانت بود که توانست توصیفی رضایتبخش از شرایط اعتبار معرفت و ارزشهای اخلاقی بدون متافیزیک ارائه دهد. چنانکه خود او در پیشگفتار کتاب نقد عقل محض «نقد» را چنین توصیف می کند:
«مراد من نقد کتابها و نظامها نیست، بلکه نقد قوه ی عقل در ارتباط با تمام معرفتی است که [عقل] می تواند مستقل از تجربه بدست آورد. بنابراین [نقد] تصمیم درباره امکان و عدم امکان متافیزیک بهطورکلی، تعیین سرچشمهها، محدوده و مرزهای آن خواهد بود»(CRP,A XII). بنابراین کانت هدف از نقد را تعیین حد و مرز متافیزیک و بررسی امکان آن میداند و ادعا می کند که چنین نقدی را با جامعیت کامل انجام داده است، بهطوریکه حتی یک مسأله متافیزیکی را نمی توان یافت که وی از آن غفلت کرده و یا راهکار حل آن را ارائه نکرده باشد. (Ibid AXIII) چنین اقدامی، یعنی تعیین دقیق خاستگاه و جایگاه مسائل متافیزیک تا قبل از کانت سابقهای نداشته است و این کانت بود که برای نخستین بار به طور جامع به نقادی متافیزیک می پردازد.
کانت در پیشگفتار نقد اول توصیف خود از وضعیت متافیزیک را با بیان نکاتی دربارۀ عقل آدمی میآغازد. از نظر او پرسشهای متافیزیکی نظیر پرسشهایی درباره اراده انسان، آغاز و انجام جهان و نامیرایی نفس [مسائلی که در دیالکتیک استعلایی[۳] به آنها می پردازد] پرسشهایی هستند که از خود عقل آدمی برمیخیزند و عقل هرگز قادر به پاسخگویی به آنها نیست، چرا که عقل با اصولی میآغازد که در تجربه اعتبار دارند اما به اقتضای طبیعت عقل پا را از تجربه فراتر می گذارد و در این راه به تناقضگویی میافتد و برای حل این تناقض نیز دیگر تجربه را ملاک قرار نمیدهد. او متافیزیک را محل این جدلهای بی پایان میداند. (Ibid AVIII)
او متافیزیک را به ملکهای تشبیه می کند که روزگاری حکومتاش از قدرت کامل برخوردار بود. یعنی همان زمانی که بهوسیله جزماندیشان[۴] اداره میشد و متافیزیک نیز ملکۀ همۀ علوم مختلف بود. اما بهتدریج این حکومت بهسبب جنگهای داخلی دچار هرج و مرج[۵] گردید و بهخاطر حملات شکگرایان اتحاد شهروندانش را از دست میداد. و پس از کش و قوسهای بسیار، متافیزیک بر جزمگرایی اصرار ورزید و پس از آنکه همۀ راه ها آزموده شدند یکسانانگاری[۶] اکنون بر دانشها حکومت می کند. البته کانت چنین وضعی را مقدمۀ بازآفرینی و روشنگری دانش میداند.(CPR, A IX-X)
کانت وضعیت متافیزیک را بر اثر حملات شکگرایان و محافظه کاری دگمباوران و بی تفاوتی یکسانانگاران چنین بغرنج توصیف می کند و هدف او این است که بتواند در این بین با تعیین حد و مرز و جایگاه متافیزیک، از نو متافیزیک را تعریف کند و معنای جدیدی به آن بدهد. و همچنین بتواند اعتبار و مشروعیت علوم را توجیه کند. راهکار کانت برای خروج از این دشواری چیزی نبود جز انقلاب کوپرنیکی. انقلاب کوپرنیکی کانت نوعی تغییر بنیادی در مسأله حقیقت و نسبت عقل آدمی با هستی بود. کانت خود چرخش کوپرنیکی را این گونه توصیف می کند که بهجای اینکه فرض کنیم شناخت ما باید منطبق با ابژهها باشد، فرض کنیم که ابژهها باید خود را با شناخت ما هماهنگ کنند. از نظر کانت شناخت درمعنای سنتی آن، یعنی این ادعا که دانش ما به اشیاء آنچنان که فینفسهاند، تعلق میگیرد، مستلزم تناقضگویی است. شناخت در معنای جدید آن سازگاری ابژهها با شیوۀ تصور ماست. کانت این دغدغه را به کنار میزند که آیا شناخت ما حقیقت مطلق را به چنگ می آورد یا نه. او ادعای چنگ زدن به اشیاء فینفسه را ادعای جزماندیشانه میداند و محکوم می کند. و از طرفی نیز توصیفی ارائه میدهد تا شناخت ما را از بحرانهای شکگرایانه مصون بدارد. شکگرایی دانش آن زمان را دچار بحران عینیت و اعتبار ساخته بود. برای مثال هیوم با مبانی تجربهگرایانه خود اعتقاد داشت که ریشه تمام معرفت را باید در تجربه جستجو کرد و هرگونه حکمی درباره جهان که مسبوق به تجربه نباشد از هیچگونه اعتباری برخوردار نیست. مسبوق بودن همۀ ایده ها به انطباع یا تأثر[۷] حسی یک قاعده معروف هیومی است. اگر قاعده هیوم را بپذیریم بسیاری از اصول مانند علیت که پایه شناخت ما را تشکیل می دهند اعتبار خود را از دست خواهند داد. چرا که علیت نه ضرورت احکام تحلیلی را با خود دارد و نه ناشی از تجربه حسی است و ایده آن مسبوق به هیچ انطباع حسی نیست. هیوم خاستگاه این احکام را بهوسیلۀ امری بهنام عادت توضیح میداد. این آرای هیوم به نوعی پایه های شناخت را با بحران مواجه نمود و این برای کانت قانعکننده نبود. او ضمن مهر تأیید زدن به این اندیشه هیوم که تمام معرفت ما با تجربه آغاز می شود، مرزبندی خود با وی را اینگونه تعیین نمود که « گرچه شناخت ما سراسر با تجربه شروع می شود اما از اینجا برنمیآید که شناخت ما سراسر ناشی از تجربه باشد» ( CPR, B2) بنابر نظر کانت ذهن ما دارای صورتهای پیشینی و مقولاتی پیشینی است که امری به نام شناخت را ممکن می کنند. این پیشینیها به هیچ وجه برآمده از تجربه حسی نیستند. همچنین این اصول پیشینی میتوانند مبنایی برای مشروعیت علوم باشد. از اینرو پیشینیها خود معیار عینیت و اعتبار احکام ما میشوند.
از طرف دیگر کانت بعد از اینکه محدودۀ شناخت معتبر را تعیین می کند، آنگاه به طور تفصیلی به بررسی مسألههای مهم و درازآهنگ متافیزیکی می پردازد. او در دیالکتیک استعلایی نشان میدهد که چگونه عقل ما از بررسی این پرسشهای متافیزیکی عاجز است. عقل تنها توانایی اندیشه در حوزۀ پدیدار را دارد و در هنگام مواجهه با اموری غیرپدیداری دچار توهم متافیزیکی میگردد. کانت در دیالکتیک استعلایی، تعارضات[۸] متافیزیکی - تعارضاتی که درهنگام مواجهه با پرسشهای متافیزیکی با آنها مواجه میشویم - را شناخته و آنها را دستهبندی می کند و روش حل آنها ارائه میدهد. کانت نشان داد که بررسی این پرسشها از عهدۀ فاهمه خارج است و هنگامی که عقل درصدد پاسخگویی به آنها برمیآید به دو حکم متعارض با یکدیگر میرسد. به طور کلی کانت در دیالکتیک استعلایی به سه مسأله مهم متافیزیکی که عبارتاند از نفس و جاودانگی آن، انجام و آغاز جهان و وجود خداوند می پردازد و نشان میدهد که چگونه حکم دادن دربارۀ آنها ناشی از یک خطاست. بدین ترتیب کانت سوداهای متافیزیکی جزماندیشانه را رد می کند و چنین متافیزیکی را برای همیشه از کار خارج می کند.
به طور خلاصه میتوان درباره نقادی متافیزیک کانت نکات زیر را برشمرد:
١. کانت متافیزیک را دچار بحرانی جزماندیشانه و شکگرایانه میداند و قصد دارد آن را از این ستیزها برهاند و از نو تعریف کند و جایگاهی دیگرگونه و کاملاً جدید به آن بدهد.
٢ .کانت با نقد خود محدودۀ امور شناختی را تعیین می کند و با تعیین شرایط پیشینی تجربه محدوۀ مجاز معرفت ما و احکام معتبر عقل نظری را مشخص می کند و اعتبار علومی همچون هندسه و فیزیک را بر اساس اصول پیشینی فاهمه توجیه مینماید.
٣. انقلاب کوپرنیکی کانت را میتوان نقطۀ عطفی در تاریخ اندیشه غربی بهحساب آورد. این چرخش نگرش ما نسبت به مسأله حقیقت و عینیت را به طور بنیادی دچار تغییر می کند. از نظر کانت دیگر حقیقت مطلقی بیرون از تمام ادراککنندگان قابل رصد نیست که بتوان شناخت را با آن سنجید. بلکه او تمام دارایی ما را مربوط به پدیدار میداند و ملاک حقیقت و صدق را به درون حوزه پدیدار میراند. از نظر کانت دیگر نمی توان از عینیت در معنای سنتی آن سخن گفت و عینیت را مربوط به شیوه پدیدار شدن ابژهها بر ما میداند که بر اساس اصول پیشینی ذهن ما بین انسانها مشترک است. این جنبه از نقد کانتی نقش مهمی در اندیشه نیچه ایفا می کند و وی تمام فلسفه خود را مبتنی بر چنین معنایی از حقیقت قرار میدهد.
۴. کانت در دیالکتیک استعلایی ادعاهای متافیزیکی جزماندیشانه را مورد بررسی قرار میدهد و آنها را از ساحت عقل نظری کنار میزند. و مسائل اساسی متافیزیک سنتی یعنی نفس، ازلیت جهان و وجود خداوند را از توهمات عقل میانگارد که درگیری فاهمه با آنها حل نشدنی است و عقل نیز دربرخورد با آنها دچار تعارض می شود. بنابراین او با امتناع از بررسی آنها توسط عقل، متافیزیک سنتی را از این جنبه نیز بیاعتبار میسازد.
۳-۱-۱) نیچه ونقد متافیزیک
نیچه در آثار مختلفاش اندیشه متافیزیکی را از وجوه گوناگون مورد نقد قرار میدهد. اما باید توجه داشت که مراد نیچه از متافیزیک نه صرفاً فلسفه اولی، بلکه نحوۀ خاصی از اندیشیدن در تاریخ فلسفه غربی است که خصلتهایی ویژه دارد. نیچه در جاهای مختلف به تشریح خصلتهای اندیشه متافیزیکی می پردازد. چگونگی تشریح خصلت های بنیادین متافیزیک توسط نیچه نزد مفسران به شیوه های مختلف مورد تفسیر قرار میگیرد. از نظر بسیاری از مفسران نیچه، خصلت بنیادین اندیشه متافیزیکی از نظر نیچه را میتوان دوگانهانگاری دانست. « نیچه در خلال آثارش بر خطر اندیشهای تقابلی تأکید می کند که از دیدگاه او در تاریخ اندیشه متافیزیکی ظاهر شده است. او در بشری بس بسیار بشری مسائل فلسفی را مشتق شده از یک پرسش میداند: چگونه چیزها از ضد خودشان ناشی میشوند؟ » (Doyle,2009:23)
« شیمی مفاهیم و احساس ها[۹]- تقریبا تمام مسائل فلسفی یکبار دیگر همان شکل از پرسش را مطرح می کنند که دوهزارسال پیش مطرح میشد: چگونه چیزی از ضد خویش ناشی می شود؟ برای مثال عقلانیت از ناعقلانیت، حس کننده(حساس) از بی حس[۱۰]، منطق از بی منطقی، تعمق بی غرضانه از میل آزمند، زیستن برای دیگران از خودمحوری، حقیقت از خطا؟ فلسفه متافیزیکی تاکنون بوسیله انکار ایجاد چیزی از چیز دیگر و فرض کردن منبعی معجزهآسا در هسته شیء فینفسه برای ارزشمندترین چیزها این دشواری را برطرف کرده است. از طرف دیگر فلسفه تاریخی که دیگر نمیتواند از تازه ترین روش های فلسفی[۱۱] یعنی علوم طبیعی[۱۲]، جدا شود، در مواردی خاص بتدریج کشف کرده است( که احتمالا این می تواند در هر موردی نیز کشف شود) که تقابلی وجود ندارد، مگر در مبالغه های مرسوم تفسیرهای عامیانه یا متافیزیکی. که این خطایی در استدلال است که در بنیاد این آنتیتز قرار گرفته است: بر اساس این تبیین نه دقیقاً عمل خود محورانه وجود دارد و نه تعمق کاملا بی غرضانه، بلکه هردوی آنها به نظر میرسد فرارویهایی باشند که در آنها عنصر اساسی ناپدید شده و تنها خودش را در پر زحمتترین مشاهدهها آشکار می کند.»(HAH 1)
نیچه در گزینگویه بالا فرض تقابلهای دوگانه را از خصوصیات مهم اندیشه متافیزیکی میداند. او این دوگانهها را در سایر آثار خود نیز توصیف می کند. از نظر وی متافیزیک تمایل دارد که یک سوی این تقابلها را بهعنوان اصل و سوی دیگر را بهعنوان امری فرعی در نظر بگیرد و آن سوی اصلی را بهعنوان عنصری متعالی و مطلقاً مشروع و صحیح لحاظ کند. دوگانه های مهم از نظر نیچه در اندیشه متافیزیکی دوگانه حقیقت و ناحقیقت یا شیء فینفسه و نمود است. همواره حقیقتی استعلایی و فینفسه وجود دارد که علم ما باید خود را با آن تطبیق دهد. هدف مهم نیچه واکاوی خاستگاه این تقابلها و نشان دادن چگونگی شکل گیریشان و ارائه راهکاری برای بیرون رفتن از این اندیشۀ تقابلی است.
از منظری دیگر میتوان گفت اندیشه متافیزیکی در نگاه نیچه، بدین دلیل متافیزیکی است که نمی توان بهوسیله تجربه به توجیه ادعاهای محوری آن پرداخت. (سجویک،۱۱۸:۱۳۹۰)برای مثال ادعای وجود اشیاء فینفسه یا در نظرگرفتن قسمی از واقعیت بهعنوان معیار مطلق و فراتاریخی صرف ادعایی است که به هیچ روی از منظر تجربی قابل اثبات نیست. این ضد تاریخ بودن و ادعای منظری فراتاریخی خود یکی از ارکان مهم اندیشه متافیزیکی از منظر نیچه است تا جایی که وی خصلت مشترک فیلسوفان متافیزیکی را « نداشتن فهم تاریخی و نفرتشان از ایدۀ صیرورت» میداند.(TI, III, 1)
پس میتوان منظر نیچه به متافیزیک را از طریق نقد وی به دوگانگیها فهم کرد. به طور کلی اندیشه متافیزیکی تأکید بر مفهوم هستی در برابر صیرورت و حقیقت فراتاریخی در برابر حقایق تاریخی را در دستور کار خود قرار داده است. نیچه سعی می کند که به تبارشناسی مفاهیم و پیشفرضهای متافیزیک بپردازد. آنچه که به بحث ما مربوط است آن قسمت از مباحث نیچه است که مربوط به مسائل معرفتشناسی و مسأله حقیقت میباشد. از اینرو این جنبه از متافیزیک نیز دارای اهمیت است که حقیقتی فراچشماندازی را بهعنوان معیار مطلق می پذیرد. اما نیچه در مقابل با چشماندازباوری خود به مقابله با این اندیشه برمیخیزد. اما در هر صورت این که نیچه چه راهبردی را بهجای اندیشه متافیزیکی پیشنهاد می کند خود محل اختلاف مفسران است. نیچه ایدههای متنوعی را برای گذر از متافیزیک مطرح می کند. چشماندازباوری[۱۳]، بازگشت ابدی[۱۴]، اراده معطوف به قدرت[۱۵] (۱) و تبارشناسی همگی راهبردهای نیچه برای برون رفت از دشواریهای متافیزیکی هستند.
نیچه در آثارش مفاهیم متافیزیکی را در حیطههای گوناگون و در مصادیق مختلف مورد نقد قرار میدهد. و این را میتوان یکی از مزایای نقد وی درنظر گرفت. طی این نقادی جامع وگسترده این مساله که او توانسته است نظامی منسجم و غیرمتناقض از اندیشههایش ارائه دهد یا نه، مسألۀ مهم و چالش برانگیزی است. همچنین این که آیا نیچه توانسته است بر اندیشۀ متافیزیکی فائق آید از مسائل دیگر محل اختلاف مفسران اوست. عده ای پروژۀ او را موفق و شماری دیگر که شاید مهمترین آنها هایدگر (۲) باشد او را کماکان جزء اندیشمندان متافیزیکی محسوب می کنند. شماری نیز بر ساختن عامدانه اندیشهای متافیزیکی توسط او تأکید می کنند. آنچه در این رساله اهمیت دارد، تبیین نقد نیچه بر مفاهیم متافیزیکی در زمینه معرفتشناسی و به طور کلی نقد اول کانت است و اینکه او با میراث کانتی اندیشه غربی و تکانههای نقادی کانت چه نسبتی برقرار می کند.
۲-۱) مبانی کانتی اندیشه نیچه
فریدریش نیچه را میتوان یکی از تأثیرگذارترین فیلسوفان در قرن بیستم و بیستویکم، دستکم در حوزۀ فلسفۀ قارهای[۱۶] دانست. تأثیر او بر جریان پساساختارگرایی و چهرههایی نظیر دریدا[۱۷]، دلوز [۱۸]و فوکو [۱۹] بر کسی پوشیده نیست. مارتین هایدگر که وی را واپسین متافیزیسین میداند حجم بالایی از نوشتههایش را به او اختصاص میدهد و بسیاری از ایدههای او ملهم از اندیشه نیچهاند. در فلسفه سیاسی نیز نیچه در عصر ما تأثیرات فراوانی برجای گذاشته است. از متفکران نئومارکسیست گرفته تا نئومحافظه کاری[۲۰] مثل مک اینتایر[۲۱] ومتفکر پسامارکسیستی مانند میشل فوکو همگی متأثر از اندیشه های وی هستند. برای فهم اندیشه های نیچه ما ناگزیر هستیم که ریشه های اندیشۀ وی را در فیلسوفان قبل از او جستجو کنیم. چه که اساساً به قول ریچارد رورتی[۲۲] فلسفۀ غیرعادی[۲۳] چیزی جز گفتگو میان فیلسوفان نیست.(۳)حتی اگر تعبیر رورتی را نپذیریم باز هم دلایل بسیار مهمی برای رجوع به فیلسوفان گذشته برای فهم اندیشه نیچه داریم. نیچه در آثارش از شوپنهاور و کانت به کرات یاد می کند.
اما دلایل بسیاری در دست هست که برای فهم اندیشۀ او باید به سراغ کانت رفت. بیراه نیست اگر تاریخ فلسفه را به دورۀ پیش از کانت و دوره پساکانتی تقسیم کنیم. فلسفه نقادی و انقلاب کوپرنیکی نقطۀ عطف متافیزیک غربی است. به قول یاسپرس «او اندیشندهای آفریننده بود که از همۀ آفریدههای خود برتر است. کسی از وی فراتر نرفت. او به بخشی از یک کل بزرگتر بدل نشد. و تا حد امکانی میان دیگر امکانها تنزل نیافت. کار کانت در تاریخ فلسفه یکه است. از زمان افلاطون تا کنون هیچکس انقلابی این چنین در اندیشه غربی نیافریده است» (یاسپرس، ۱۳۹۰: ۳۷۷) کانت الهام بخش مهم ایدهآلیستهای آلمانی، نئوکانتیها، پوزیتیویسم، شوپنهاور و حتی فلسفۀ پساساختارگرایی مانند هایدگر بوده است. درواقع لیستی از فلسفههای متضاد همگی در امتداد فلسفه نقادی او آفریده شدند. اما نیچه به دلایل مخالفتهای آشکار و حملات خود علیه کانت عموماً در وهلۀ اول بهعنوان متفکری ضد کانت شناخته می شود. اما خوانشهای دقیقتر از نیچه ارتباط مهم وی با فلسفه نقادی را آشکار می کند. نیچه نیز مانند کانت مفسرانی دارد که در بسیاری از موارد در مقابل یکدیگر قرار میگیرند. مفسران مختلف نیچه را میتوان از جهات گوناگون دستهبندی کرد. برای مثال مفسران آلمانی مانند یاسپرس و هایدگر و مفسرانی فرانسوی چون دلوز و دریدا و مفسران انگلیسی زبان مانند والتر کافمن[۲۴]، ریچارد چاخت[۲۵]، جان ریچاردسون[۲۶]، مادماری کلارک[۲۷]، پیتر پولنر[۲۸] و… تقسیم بندی دیگر این است که مفسرانی را که بر وجوه انتولوژیکال و مسائل سنتی در فلسفه نیچه تأکید می کنند (مانند هایدگر، چاخت، ریچاردسون) در یکسوقرار دهیم و کسانی را که بر وجه معرفتشناسانه اندیشه وی تأکید می کنند و وی را یک شکاک، تجربهگرا، عملگرا، نسبیگرا و واسازیگرا [۲۹]میدانند در سوی دیگر قرار دهیم.
از نظر هیل[۳۰]، یکی از مفسران جدید نیچه، ریشه تعدد تفاسیر در فلسفه نیچه را میتوان در فلسفه کانت جستجو کرد. فلسفه کانت دارای ابهامی است که موجب تفاسیر مختلف از آن شده است و این ابهام در فلسفه نیچه نیز به چشم میخورد که میتوان آن را میراثی کانتی درنظرگرفت. از نظر هیل دراندیشه کانت، نقادی و ایده آلیسم ، معرفت شناسی و متافیزیک پا به پای هم پیش میروند. کانت هم به تخریب متافیزیک جزم اندیشانه می پردازد و هم بطور همزمان در پی احیای نوعی متافیزیک است و اعتبار دانش ما و محدوده ی آن را تعیین می کند. این مساله موجب شده که تفسیرهای متضادی از کانت ارائه شود که در مقابل هم قرار میگیرند. پروژه نیچه نیز ازاین لحاظ دوگانه است. اندیشه او وجوه واسازانه و نظام مند را توامان با هم داراست. این دوگانه در اندیشه نیچه نیز موجب تفاسیر مختلف و متضاد شده است. ازاین جهت میتوان گفت که تفسیر پذیری فلسفه نیچه ریشه در تفسیرپذیری فلسفه کانت دارد. (Hill, 2009: 4-5)
اما ارتباط یین نیچه و کانت را به چند طریق میتوان مطرح کرد. اول آنکه به ارتباطی تاریخی بین دو فیلسوف قائل شویم. برای فهم اندیشه های یک فیلسوف یکی از راههای مرسوم این است که اندیشه های وی را در تاریخی که در آن روییده است مورد تأمل قرار دهیم. در این معنا هر دو فیلسوفی در تاریخ فلسفه میتوانند ارتباطات جالبی با یکدیگر داشته باشند. گرچه ارتباط بین نیچه و کانت به دلیل واسطه بودن شوپنهاور و ایدهآلیستهای آلمانی بدین طریق قابل پیگیری است، اما آنچه که در این رساله دنبال می شود، ارتباطی فراتر از اینهاست.
راه دیگر بررسی ارتباط بین نیچه و کانت این است که مباحث معرفتشناسانۀ نیچه را با مباحث مطروحه در فلسفه نقادی قیاس کنیم و ببینیم که نیچه از چه منظری مفاهیم کانتی را مورد نقد قرار میدهد. این کاری است که بسیاری از مفسران انگلیسیزبان نیچه انجام می دهند و طی تفسیر خود ارتباط و گره خوردگی اندیشه نیچه با فلسفه کانت را بررسی می کنند. اما نوع سوم ارتباط این است که مبناهای اندیشه نیچه را در فلسفه نقادی کانت جستجو کنیم. بدین معنا که تکیهگاههای نظری اندیشه نیچه دقیقاً همان جاهایی قرار دارد که انتظار نمیرود. و این غیرمنتظره بودن با توجه به تضادهای این دو اندیشمند قابل درک است. کانت اخلاقگرا و غیرتاریخی باید با نیچۀ اخلاقناباور و چشماندازگرا بسیار متفاوت باشد. البته نیچه و کانت متفاوتاند. اما اینجا بحث بر سر مبانی کانتی اندیشه نیچه است. درواقع نیچه سعی می کند که فلسفۀ نقادانۀ کانت را بسط و گسترش دهد و این بسط دادن البته شامل انتقاد از او نیز خواهد شد. کار نیچه فراتر رفتن از مرزهای نقد کانتی است. آثار او بهنحوی به همان موضوعات سهگانۀ نقد کانتی میپردازند،گرچه غایتی متفاوت با آن دارند. کار نیچه نقادی نقدهای کانت است. «عقل در فلسفه»، «جانهای آزاد »[۳۱]و «اراده معطوف به قدرت به مثابه شناخت» نقدهای نیچه به نقد عقل محض کانت اند و مباحث متعدد او پیرامون اخلاق نقدهای نقد عقل عملی او را تشکیل می دهند. ژیل دلوز نیز اعتقاد دارد که نیچه نقد کانتی را از نو بازآفرینی می کند:
«ما فقط میکوشیم ساختار صوری تبارشناسی اخلاق را آشکار کنیم اگر فکر نکنیم که سامان دهی [این کتاب] در سه جستار تصادفی است، باید نتیجه بگیریم که نیچه در تبارشناسی اخلاق، قصد دوباره نوشتن نقد عقل محض را داشته است. مغالطۀ روح، آنتی نومی جهان، رازآمیزگری آرمان. نیچه فکر می کند که ایده نقد، همان ایدۀ فلسفه است اما این درست همان ایدهای است که کانت ندید و نه تنها در کاربرد، بلکه در اصول آن نیز به خطا رفته» (دلوز، ۱۳۹۰: ۱۴۴)
طبق تفسیر دلوز، نیچه اعتقاد دارد که پروژه نقادانۀ کانت یک پروژه ناتمام است که نتوانست است به پیامدهای مورد نظرش دستیابد. از این رو دست به بازآفرینی نقد، در حیطههای مد نظر کانت مانند اخلاق و عقل نظری میزند. (همان: ۱۴۷-۱۵۲( بنابراین باید گفت که مبناهای کانتی داشتن بهمعنای شیفتگی نسبت به کانت و تکرار ادعاهای او نیست. چنانچه به تعبیر هیل میتوان مابین کانتی بودن با K بزرگ و کانتی با kکوچک تفاوت قائل شد، که اولی به معنای شیفتۀ متون کانت بودن و دومی به معنای دارا بودن پسزمینه های وسیع و سازنده کانتی است. (Hill,2009:7)
در نهایت چگونه نیچه می تواند منتقد سرسخت متافیزیک باشد و متأثر ازتکانه های انقلاب کانتی در متافیزیک نباشد؟ ضربه های کانت به مفاهیم کلیدی متافیزیک، از چنان تازگی و مهارتی برخوردارند که شاید بتوان نیچه را منتقدی در ذیل نقد کانتی، البته با خوانشی بدیع از فلسفه نقادی بهحساب آورد.
اما برای اینکه ارتباط نیچه و کانت بهتر فهم شود میتوان ساختار اندیشه نیچه را از ادبیات و سطح رتوریک[۳۲] آن جدا کرد. البته اینجا بحث از جدایی بین فرم و محتوا نیست، بلکه به زعم هیل میتوان این تمایز را تمایز میان اسکلت[۳۳] و گوشت[۳۴] بدن یک جانور درنظرگرفت. در این تمایز جدید از آن جداگانگی مطلق میان فرم و محتوا و ظرف و مظروف خبری نیست. بلکه اسکلت بدن یک جانور نمیتواند بدون رابطه پیچیده با ماهیچهها، پوست و خون کارکردی داشته باشد. درواقع گرچه اسکلت و گوشت بدن با هم آمیختگی دارند اما بهنحوی از تفاوت آنها میتوان سخن گفت. بدین طریق میتوان متون نیچه را مورد تأمل قرار داد، و گوشت کلام او را از اسکلتاش جدا در نظرگرفت. از نظر هیل اسکلت اندیشه نیچه به طور وسیعی کانتی است. (Ibid,3) این اسکلت کانتی در سه حیطه معرفتشناسی ، اخلاق و هنر در اندیشه نیچه قابل بررسی است. اما در این تحقیق این مسأله در معرفتشناسی نیچه مورد بررسی قرار گرفته است. تمرکز بر معرفتشناسی نیچه از طرفی می تواند ما را از فهم کلی اندیشه های او و ارتباط معرفتشناسی نیچه با اندیشۀ تبارشناسانه او در اخلاق و فرهنگ دور کند. اما از طرفی دیگر دارای مزایایی است. اول آنکه معرفتشناسی نیچه عموماً مورد غفلت قرار میگیرد چرا که این دیدگاه وجود دارد که نیچه اساساً مباحث دقیقی در این زمینه مطرح نکرده است، یا این گمان میرود که مباحث معرفتی در اندیشه نیچه دارای اهمیت بنیادی نیستند.(۴) ثانیاً تمرکز بر مباحث معرفتشناسانه نیچه می تواند اهمیت بنیادی این مباحث در فلسفه نیچه را در مقابل دیدگان مان قرار دهد. به نظر میرسد نقدهای نیچه به عقل نظری پیش شرط فهم نقدهای او در حوزۀ دیگر باشد. درواقع جایگاه مهم و مبنایی نقد اول در اندیشه کانت با همان درجه اهمیت در فلسفه نیچه نیز قابل مشاهده است. همانطور که نقدهای اساسی و بنیادی کانت به متافیزیک در نقد اول مطرح می شود و نقد عقل نظری، در تغییر دیدگاهمان درباره مسأله اخلاق و ارزشها نقش اساسی ایفا می کند، نقدهای نیچه به نظریه سنتی شناخت و «حقیقت» متافیزیکی مبنای نظرات و انقلابهای او در اخلاق و ارزش محسوب می شود. با دقت در آثار نیچه، درمییابیم که بیشترین ارجاع نیچه به کانت در حیطۀ نقد اول است. علاوه بر این مشاهده می شود که تعدد و کثرت مباحث نیچه در زمینۀ معرفتشناسی بیش از آن است که بتوانیم جایگاه مهم چنین مباحثی در اندیشه او را نادیده بگیریم. با این حال همزمان باید در نظر داشت که اندیشه های نیچه را صرفاً به مباحث معرفتی تقلیل ندهیم. برای جلوگیری از این تقلیل، در رساله سعی شده است که در مواقع لزوم ارتباط معرفتشناسی نیچه با نقدهای وی علیه اخلاق و ارزشهای متافیزیکی نیز مدنظر قرار گرفته شود.
۳-۱) مواجهه نیچه با کانت
نیچه در آثارش با کانت مواجههای پیچیده و بحث برانگیز دارد. دربسیاری از مواقع او را ستایش می کند و در بسیاری موارد هم با طعنه به نقد او می پردازد. غالب مفسران نیچه بخصوص مفسران سنتی او، اعتقاد دارند که نیچه در دوره اولیه حیات فکری خود تحت تأثیر کانت بود و در دوره میانه و پایانی ازو گذر کرد و به شدیدترین نقدها علیه او پرداخت. بدون آنکه بخواهیم اکنون درباره این تقسیم بندی دوره های فکری نیچه داوری کنیم و تفسیری ارائه دهیم که وحدت اندیشه های نیچه را در دوره های مختلف حفظ کند، میتوانیم با مثالهای نقض این نظر را به چالش بکشیم که نیچه در در دوره های پایانی دست از ستایش کانت کشید. برعکس او هم در اراده ی معطوف به قدرت و هم در فراسوی نیک و بد و به طور کلی در نوشته های همه دوره های حیات فکری خود بارها کانت و اندیشه او را میستاید. اما دراین جا بحث ما ستایش و نکوهشهای نیچه نیست بلکه پیوند ساختاری او با اندیشه کانت است. در هرصورت نیچه در دوره اولیۀ خود۴۰ بار به کانت اشاره می کند، در دوره میانی ۴۵ بار و در دوره متاخر ۱۴۰ بار. این مقدار از ارجاع به کانت خود به تنهایی نشان دهندۀ ارتباط مهم فلسفه نیچه و کانت و توجه وی به فلسفه نقادی است.(Brobjer, 2003:64).
اما برای هر مفسر نیچه این مسأله می تواند مهم تلقی شود که نیچه چگونه با آثار کانت آشنا شد ؟گفته می شود که در کتابخانه شخصی نیچه مهمترین کتاب کانت یعنی نقد عقل محض غائب بود. جانز[۳۵] اعتقاد دارد که نیچه هیچگاه کانت را از آثار اصلی خود او مطالعه نکرده است و تنها نقد سوم را مستقیما خوانده بود.(Ibid: 61) اما شاید بتوان دلیلی محکمتر از تفحص در کتاب خانه شخصی نیچه ارائه داد که نیچه نقد عقل محض را مطالعه کرده است و آن نقل قول مستقیمی است که در کتاب سپیده دمان نیچه از این کتاب آورده شده است.(D I.3) اما باز هم احتمال آن میرود که ارجاع نیچه به نقد عقل محض از روی آثار واسطهای است که مطالعه کرده بود.
یکی از مهمترین واسطههای نیچه برای فهم کانت، فریدریش لانگ[۳۶] بود. نیچه در دوران آغاز خدمتش در تاریخ ۱۸۶۶ در نامهای خطاب به هرمان مینویسد: « پرمعناترین کار فلسفی ده سال اخیر بی شک تاریخ ماتریالیسم لانگ است که درباره آن میتوانم ورق هایی را به ستایش سیاه کنم.کانت، شوپنهاور و این کتاب لانگ. دیگر نیاز به چیزی نیست»( cf. Hill, 2003:6-7 ( علاوه بر لانگ میتوان از دو تن از دوستان نیچه به نام هایی «دیوسن»[۳۷] و«راموند»[۳۸] یاد کرد که متاثر از کانت بودند وکتابهایی درباره فلسفه کانت نوشتند. این دو، کتاب های خود را به نیچه برای مطالعه داده بودند. بنابراین باید به فهرست واسطه های نیچه برای مطالعه کانت، دیوسن و راموند را نیز افزود. (Brobjer, 2003: 66)
به طور کلی میتوان گفت مطالعه آثارشوپنهاور، لانگ، فیشر[۳۹] و هارتمان[۴۰] در خوانش نیچه ازکانت تأثیرگذار بود. میتوان این فرض را در نظر گرفت که شاید اگر نیچه خود به طور جداگانه و مستقل نقد اول را مطالعه میکرد خوانش وی از کانت نیز رنگ و بوی دیگری میداشت. با این حال چه نیچه خود نقد عقل محض را مطالعه کرده باشد و چه با واسطه آن را خوانده باشد دشوار است بتوان اشارات نیچه به نقد عقل محض را خطا دانست. هرچند که با این اوصاف دراین تحقیق سعی میکنیم که برای ادعاهای نیچه از متن کانت نیز شاهد بیاوریم. اما این مسأله باقی میماند که در صورت مواجهه مستقیم با نقد اول شاید تفسیری دیگر از اندیشه های کانت در ذهن او نقش میبست.کما اینکه نمیتوانیم از تأثیر هریک از واسطهها در خوانش نیچه از کانت چشم بپوشیم. در هرصورت باید دو نکته را درباره مواجهه کانت و نیچه درنظر گرفت. نخست اینکه حتی اگر بپذیریم که نیچه مواجه باواسطه با آثار کانت داشت یا اگر فرض کنیم اطلاعاتی از چگونگی مطالعۀ او نداریم آنچه که اهمیت دارد این است که نیچه کاملاً با پروژه نقادانه کانت آشنا بود. دوم اینکه خوانش نیچه از کانت به هیچوجه شوپنهاوری نیست بلکه او در موارد بسیاری به نقد خوانش شوپنهاور می پردازد. به عبارتی فهم او از کانت تنها متاثر از نئو کانتی ها و شوپنهاور نیست و استقلال دارد.
۱-۳-۱) دشواری های روش شناسی در جمع آوری آرای نیچه
بهدست آوردن نظرات نیچه درباره فلسفه کانت با دشواریهایی روبهروست و دلیل این دشواری هم برمیگردد به سبک نوشتار نیچه. او نظراتش را درباره کانت و البته هر موضوع دیگری در قالب گزینگویه هایی آراسته به لحن ادبی آورده است. همچنین مانند فلاسفه پیش از خود به طور نظاممند و مرتب اندیشه های خود را بیان نمیکند. بلکه درجاهای مختلف، برای مثال در قسمت های مختلف یک کتاب و در کتابهای گوناگون خود بیان می کند. بنابراین برای تفسیر اندیشه های او ناگزیر باید نظریات مختلف وی را که در نوشته های مختلف پخش شده اند کنار هم آورد تا به فهم نظرات وی دست یازید .این کاری است که مفسران هنگام مواجهه با فیلسوفانی مثل افلاطون و لایبنیتس هم انجام می دهند.
اما برای ارائه معرفت شناسی نیچه دشواری های دیگری نیز از راه میرسد:
۱٫مسأله تناقض در بندها
دربسیاری از موارد به نظر میرسد بین گزینگویه های مختلف نیچه تناقض وجود دارد. یکی از راه کارهای رفع این مشکل این است که معیاری برای ترجیح دادن یک گزینگویه بر گزینگویۀ دیگری که با آن در تناقض است بهدست آوریم. و روش دیگر و بهتر آن است که با توجه به تفسیر پذیری بندها و با تکیه بر دلالتهایی محکم تناقض ها را برطرف کنیم.
۲٫دوره های مختلف اندیشه نیچه
یکی دیگر از مسایلی که در تفسیر اندیشه های نیچه همیشه محل بحث بوده است، مسأله دوره های مختلف اندیشه اوست. پارهای از مفسران که اکثر مفسران را شامل می شود اعتقاد دارند که اندیشه های نیچه را میتوان به سه دوره اولیه، میانی و نهایی تقسیم کرد. از طرفی پارهای دیگر از مفسران به وحدت اندیشه نیچه در سراسر آثارش معتقدند.
۳٫یادداشتهای منتشر نشده نیچه
یادداشتهای منتشر نشده هم به عنوان یک مسأله و دشواری و هم بهعنوان یک وسیله برای آسان ترشدن تفسیر برابر ما قرار دارد. این که یادداشت های منتشر نشده چه جایگاهی در فلسفه ی نیچه دارند؟ آیا ما مجازیم از یادداشتها برای فهم اندیشه های منتشر شده او بهره ببریم؟ اینها مسائلی بودند که تا مدتها مفسران بر سر آنها اختلاف داشتند و هنوز هم دارند. «کافمن عدم تمایل نیچه به خواندن این یادداشتها را دلیلی برای کم ارزش شمردن آنها میدانست»(Hill,۲۰۰۳:xiii). یا شلچتا[۴۱] اعتقاد دارد که «نیچه هر آنچه را که میخواست بگوید یا باید میگفت در نوشته هایی که خود منتشر کرده یا برای انتشار آماده کرده بود، گفته است.» ((TL,xlvii از طرفی فیلسوفی مثل دریدا یکی از مباحث مهم و دامنه دار خود را حول یک جمله از یادداشتهای منتشر نشده نیچه پیش میبرد. (۵) به نظر برخی مفسران، نیچه در یادداشتها یک فیلسوف سنتی است که به طور فنی روی مسائل متافیزیکی و معرفتشناسی کار می کند. اما در آثار منتشر شده او یک واسازی گراست[۴۲] که از فلسفه سنتی فراروی می کند.(Hill, 2009: xiii).میتوان بر اساس همین نظر اخیر دلایلی برای مفید بودن استفاده از یادداشت آورد. نیچه در یادداشتها از آن لحن ادبی و کنایی و پیچیده خود فاصله میگیرد و منظمتر و واضحتر به بررسی و تحلیل موضوعات می پردازد. از طرفی همانطور که اشاره کردیم در آثار منتشر شده نیچه همواره به دلیل سبک نوشتار او تناقضهایی به نظر میرسد. ازین جهت یادداشتها می تواند به دلیل دوری از بار کنایی مکمل خوبی برای پیداکردن راهی برای رفع تناقضها باشد. همچنین مزیت دیگر استفاده از یادداشتها مسأله دوره های مختلف اندیشه نیچه است. یادداشتها حکم زنجیرهایی را دارند که آثار مختلف نیچه را به یکدیگر متصل می کنند، آثاری که گویی از تغییرات ناگهانی در اندیشه او خبر می دهند. به کمک یادداشت ها میتوان به درکی از انسجام اندیشه های نیچه رسید یا به فهمی از تغییر اندیشه های او در دوره های مختلف دست یافت. در نهایت باید گفت که امروز همۀ یادداشتهای منتشر نشده نیچه، چه آنهایی قصد انتشارشان را داشت و چه آنهایی که آماده چاپ نبودند ،توسط جمعی از مفسران و متخصصان نیچه شناسی توسط بنیاد نیچه انتشار یافته است. ما نیز به پیروی از مفسران امروز نیچه، از یادداشت ها دراین تحقیق استفاده خواهیم کرد.
پی نوشت: