(همان: ۵۴۱)
او با خدایی آشنا میشود که پیوسته منتظر خطا و لغزش انسان است تا او را در کمال بیرحمی به سرانجامی دشوار دچار کند:
« با همیــن قصــه دلم، مشغول بود
خواب هایم، خواب دیو و غول بود
خــواب می دیـدم که غـرق آتـشم
در دهــان شعـلـه هـای سـرکشــم
در دهــان اژدهــایــی خشمگیــن
بــر ســرم بــاران گــرز آتشیـــن
محــو می شـد نعـره هایم، بی صدا
در طنــین خنـده ی خشــم خـدا.»
(همان: ۵۴۱ و ۵۴۲)
با تصوری که شاعر از خدای ساختهی ذهن خود به دست آورده، هر لحظه در انتظار عذاب و عقوبتی تلخ و زجرآور است وقتی که حتی خدا، صدای او را در طنین خشمگین خود نمیشنود و این انتظار عذاب، زندگی در همین دنیا را برای او جهنم ساخته است. از سوی دیگر او عبادت خود را نیز به درگاه خدا به اجبار دانسته است:
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت nefo.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
« نیّـت مــن در نـمـاز و در دعــا
ترس بود و وحشت از خشم خـدا
هر چه می کردم، همه از ترس بود
مثـل از بـر کـردن یک درس بـود
مثـل تمـرین حسـاب و هنـدســه
مـثــل تنبیـه مــدیـر مــدرســـه
تلـخ، مثـل خنده ای بی حوصــله
سخـت، مثـل حلِّ صـد ها مسئلـه
مثل تکلیـف ریاضـی سخـت بـود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود.»
(همان: ۵۴۲ و ۵۴۳)
شاعر به دلیل ترس و وحشتی که از خشم خدا دارد او را به ناچار نماز میگذارد؛ یعنی تکلیف شرعی خود را فقط از روی اجبار نه عشق و علاقه انجام میدهد درست مثل انجام تکالیف دانش آموز خطاکار که هر لحظهاش با وحشت سپری میشود. از این جا به بعد شاعر در مرحلهی جدیدتری از این مکاشفه قرار میگیرد:
« تا که یک شب دسـت در دسـت پدر
راه افتـــادم بــه قصـــد یـک ســـفر
در مـــیـــان راه در یــک روســتـــا
خانـــه ای دیدیــم، خـــوب و آشـنا
زود پرسیـدم: پدر ایـن جا کجاســت؟
گفت: این جا خانه ی خوب خداسـت!
گفت: این جا می شود یک لحظه مانـد
گوشه ای خلوت، نمازی سـاده خـواند
با وضویـی، دسـت و رویی تـازه کـرد
بـا دل خود گفـت و گویی تـازه کـرد.»
(همان: ۵۴۳)
شاعر در این سیروسفر بعد از تردید و سرگشتگی به این نتیجه رسیده است که تصویر حقیقی خداوند نه آن تصویری است که در ذهن خود ساخته. خدای حقیقی خدایی است که میتوان بدون ترس و دلهره با او سخن گفت و به راز و نیاز پرداخت. خدایی که با همه مهربان است و قهر و عتاب او از دوستیاش شیرینتر است:
« گفتمــش: پـس آن خدای خشـمگـین
خانه اش این جاست؟ این جا، در زمین؟
گفـت: آری، خـانـه ی او بـی ریـاســت
فـرش هـایـش از گـلیـم و بـوریـاســت
مـهـربـان و سـاده و بــی کینــه اســت
مــثــل نـــوری در دل آیـینـه اســــت
قـهــر او از آشـتــی شیــرین تـر اسـت
مـثــل قـــهـر مهــربانِ مــادر اســـت
هیـچ کـس با دشـمـن خـود، قهر نیست
قـهـری او هـم نشـان دوسـتی اســت.»
(همان: ۵۴۳ و ۵۴۴)
امینپور در شناخت خود با خدایی روبرو میشود که در همین نزدیکی؛ در زمینی که اوست حضور دارد و پاک و زلال و نورالنور است، خدایی که به مهربانی مادر است و نه حتی از مادر هم مهربانتر. بدینترتیب شاعر خدایش را بهتر میشناسد:
« تازه فهمیدم خدایم، این خداسـت
ایــن خــدای مهـربان و آشنـاست
دوستـی، از مـن به مـن نزدیـک تر